سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست نوشته های یک ذهن دیوانه
هدف از به وجود آمدن این صفحه بی هدفی است فقط برای انسانهایی که حرف دل دارند و دوست دارند بگند 
قالب وبلاگ

جرزی کوزینسکی متولد 1933 لهستان که در سال 1957 به آمریکا رفت و پس از ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد در رشته ادبیات انگلیسی موفق به کسب مقام استادی دانشگاه پرینستون گردید .

"پرنده رنگین" به سال 1965 در اولین قدم کوزینسکی برای نوشتن با اقبال عمومی همراه شد و وی به خاطر این رمان برنده جوایز مختلف در آن سال شد .

"گامها" دومین رمان وی نیز در سال 1968 منتشر و جایزه ملی کتاب ایالات متحده را از آن خود کرد .

از جمله دیگر آثار کوزینسکی میتوان به : بازی هوس ، وعده کور ، کوک پیت و درخت شیطان اشاره کرد که تمامی آنها در زمان چاپ با اقبال عمومی همراه شده و جزو پرفروشترین کتابهای سال خود شدند .

"عروج " :

اینکه انسان از برنامه ریزی در زندگی روزمره به دنبال اهداف خود باشد یک اصل پذیرفته شده در قرن کنونی با مشغله های زندگی عصر جدید است ، اما کوزینسکی در کتاب خود نشان میدهد فردی که کاملا با دنیای پیرامون خود غریبه است و حتی نام و نام خانوادگی وی مشخص نیست میتواند با کمی شانس و البته پذیرفته شدن کلام ساده و صادق وی توسط انسانهای در نظر پیشرفته و کارآزموده که چنان در دنیای پر از تظاهر و تزویر خود غرقه اند که این سادگی را نشان تیز هوشی و پربار بودن علم یک باغبان ساده بی و نام نشان می انگارند حتی به بالاترین مقام در کشور مدعی بزرگترین اقتصاد و فرهنگ دنیا دست یابد .

کوزینسکی شاید میخواست در آن برهه زمانی و رکود اقتصادی حاکم بر کشور آمریکا به همگان بگوید زندگی ساده تر و زیباتر از آنیست که ما چنان شاخ و برگی به آن میدهیم که گاه راه پائین آمدن از درخت زندگی خود را گم میکنیم .

جمله های قهرمان کوزینسکی گرچه به زبان ساده و بی آلایش اند اما هرکس معانی مورد نیاز خود را از آن برداشت کرده و به تابلوی سر درب سلوک رفتاری خود نصب میکند ، اینکه در هر باغی بعد از تابستان و پرباری و فصل برداشت میوه زمستانی هم در راه است که باید از آن گذشت و این صبر و حوصله نتیجه ایی دلخواه در بهار به ارمغان میآورد توسط دولتمردان آمریکایی ، روسی ، آلمانی و ایتالیایی هر کدام به موضوع دلخواه خود تعبیر میشود و انسانها در زمان مشکل و سختی فراموش میکنند زندگی چقدر ساده و زیباست و دنیا جایی جز یک باغ پر از دار و درخت نیست .

شاید بتوان به نوعی تنهایی قهرمان کوزینسکی را با قهرمان دنیای خارج از تمدن آلدوس هاکسلی در کتاب " دنیای قشنگ نو " همسان سازی نمود و این آدمها گرچه بسیار ساده لوحانه و بی ریا حرف خود به زبان جاری میسازند اما تعابیر دنیای پر از رمز و راز انسانهای دور شده از اصل خویش است که آنها را به ورته پوچی سوق میدهد ، کوزیسنکی با باغبانی ساده دل که زندگی را از صفحه تلوزیون شناخته است و هاکسلی انسان بدوی که عشق و نفرت را از کتابهای شکسپیر آموخته است .

البته که رنگ خوشبینانه و امید به زندگی هر دو نفر پاشیده شده است اما شاید کوزینسکی در این مورد از هاکسلی سورئالیست تر به پایان دنیای انسانها نگاهی انداخته است .

در پایان علاوه بر اعتراف به لذت بردن از کتاب " عروج " جرزی کوزینسکی امیدوارم با مطالعه این نظر هرچند یک نفر در این دنیای پر رمز و راز و گرفتاری نسبت به خواندن این اثر ماندنی و آموزنده اقدام کند و بنده را از نظرات خود دریغ ننماید .

این نوشته از هیچ منبعی کپی نگردیده و تماما توسط سیاوش کاملی رحیمی تالیف و تنظیم گردیده است .


[ شنبه 93/6/1 ] [ 11:33 عصر ] [ siavash.kameli.rahimi ] [ نظر ]

 

 

(( دنیای خاکستری ))

فصل اول : روزهای پر هیاهو

قسمت دوم

 

شروع مدرسه فصل جدیدی بود از زندگی که میشد برای دیدن تازه های دنیای بیرون ازش آموخت و یاد گرفت ، اما مسعود هیچوقت برای درس ارزشی قائل نشد حتی با اینکه در همون سنین کم مقطع ابتدایی میدونست اگر نخواد به درس اش ادامه بده شاید بعدها در زندگی با مشکلاتی روبرو بشه که براش گرون تموم بشن ، لذا از درس فقط اونقدر یاد گرفت که نمره قبولی رو بگیره و بتونه مدارج تحصیلی رو طی کنه نه برای استفاده در زندگی که برای بهره جویی از مدرک تحصیل رو انتخاب اول خودش کرد با اینکه از همون دوران اول نوجوانی میدونست به هنر علاقه داره ، بعدها وقتی بزرگتر شد و درک اش از زندگی اش به حدی رسید که توانست شرایط رو تجزیه و تحلیل کنه متوجه شد که سطح فرهنگی خانواده اش چه پدری و چه مادری بیشتر از تمام بچه های هم دوره ی خودش در دوران تحصیل اش در مقاطع ابتدایی و دبیرستان بوده ، پدر و مادر مسعود در یکی از حساسترین و مهمترین دوران تاریخی کشور اش جوانی رو به سر رسونده بودند و میشه گفت دو دنیای کاملا متفاوت رو تجریه و در آن زندگی کرده بودند ، دنیای قبل از انقلاب ایران و دوران پس از آن ، اونها در دوران قبل از انقلاب به تحصیل کرده بودند و به نوعی نسل انقلاب بودند ، نسل جوان عاشق آب.با و بی جیز ، به کتابهای شریعتی اعتقاد داشنتد و از محمود دولت آبادی عشق رو یادگرفته بودند ، به برتولت برشت نگاه کرده و از برباد رفته جمله های خاطره انگیز به یاد داشتند ، در خانه کتابخانه ایی هرچند نه زیاد بزرگ داشتند که میشد از نام کتابهای درون اش کشمکش های دورنی مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم رو در برابر اسلام شریعتی و دل نگرانی های هدایت فهمید ، حرف ها و نام ها و قصه هایی که در روزهایی نه خیلی دورتر همدم تنهایی های مسعود شدند و حرف های ناگفته ی زیادی رو گفتند ، مسعود بدون اینکه خودش بدونه چقدر برای عشق به هنر ارزش قائل میشه شروع به خواندن و شنیدن آثار مهم جهان موسیقی و ادیبات کرد ، کسی شد که قبل از مدرسه کریس دی برگ و مدرن تاکینگ و جرج مایکل و مدونا رو شنید و ساعتها به پای هنر رقص مایکل جکسن نشست ، از روی حرکات اش شروع به تمرین و تقلید کرد عکس اش رو از مجله تایم از خونه ی اقوام اش گرفت و به دیوار اتاق اش زد ، با پدرخوانده و شکارچی گوزن ، اینک آخرالزمان و ربکا بزرگ شد و اونقدر رابین هود رو نگاه کرد تا تمام دیالوگ های قصه رو حفظ شد و سوژه ی تعجب دیگران بود زمانی که دیالوگ ها رو همزمان با نقش ها میگفت .

یک پخش قدیمی و بی کیفیت اما با صفا شد دوست خوب اش و اونقدر برای دیدن فیلم های جدید به خونه ی همسایه ها رفت و تا دیروقت برای برگشتن به خانه با پدر و مادر اش جر و بحث کرد تا پدر اش یک دستگاه ویدیو پخش از اون مدل های قدیمی نوار بزرگ خرید ، اون دوران کشور در حال جنگ بود و اتفاقات عجیب و غریب در حال وقوع بود اما بچه ها از اون اوضاع چیزی به یاد نداشتند ، حتی یاد اش نمیومد که جنگ دقیقا کی تموم شد با اینکه اون سال بیش از هفت سال داشت ، در خانه هیچگاه صحبت سیاسی نشنید چون پدر و مادرش هرگز دنبال سیاست نبودند و به وقایع سیاسی کشور و دنیا چندان اهمیتی نمیدادند یا حداقل در حضور بچه ها درباره اش حرفی نمیزدند .

بله ، مسعود بچه بلند شده از زیر ویرانه های جنگ بود ، جنگی که اثرات خوب و بد اون تا سالها پس از تموم شدن اش ادامه داشت و زندگی آینده خیلی از همسن و سالان او رو تحت تاثیرات خودش قرار داده بود اما تا مدتها بعد اونها نفهمیدند این سختی ها و معزلات از چه چیزی نشات میگیره ، نسلی که خودش رو از زیر آوارهای سنگین جنگ بیرون کشید و برای نفس کشیدن یک روزنه ی کوچک و دور رو که پیدا میکرد از شادی تابش نور خورشید به درون کلبه ی تاریک زندگی اش دست از پا نمیشناخت ، ولی این تمام ماجرا نبود ، مسعود کسی بود که برای نفس کشیدن به جای روزنه با یک درز به باریکی فاصله ی بین دو ردیف آجر در دیوارهای بلند زندگی بود که روزها رو به شب میبرد ، اونقدر در مشکلات خانوادگی غرق شده بود که از یاد برد گاهی باید نفس هم کشید و به جای اون آموخت چطور باید نفس رو اونقدر در سینه حبس کرد تا به هوای کمتری احتیاج باشه .

پایان قسمت دوم

 


[ جمعه 93/4/20 ] [ 11:36 عصر ] [ siavash.kameli.rahimi ] [ نظر ]

 

انیسه؛
عشق آرمانی و همدم و همراه قدم زنی های پیش از ازدواج و صاحب نگاه های عاشقانه ای که چون من هم بالاخره عاشق شده بودم پس می توانستند عاشقانه باشند، باردار شد. کاغذ آزمایش را خودش دستش گرفته بود و کنار کیوسک تلفن، همان قرارگاه همیشگی با چهره ای ترس زده و مبهوت ایستاده بود که فهمیدم گندش در آمده .

من نگفتم باید مواظب باشیم؟ - 

 بناچار ازدواج کردیم تا حرمت و دخترانگی اش لکه دار نشود . بعد از شش ماه که به خودم قبولاندم بچه هم می تواند باشد خوشحال منتظر آمدنش ماندم . انیسه مادر بچه ام که روز فراغت بخاطر ورم پس از زایمان نیمه بیهوش روی تخت،چهره اش معصومیتی بهم زده بود از همیشه بوسیدنی تر شده بود که من بوسیدمش و گفتم:

 بالاخره تمام شد-

تبسمی کرد و گفت:

 بچه را دیدی ؟-

 نه ولی پرستار گفته الان می آرش-

 انیسه مادر زیبای بچه من که عرق کرده بود و رنگش پریده بود و دوست داشتنی ترین مادر دنیا شده بود برای من یک بچه آورد سیاه، عین توله موش. یک دختر که نمی دانستیم چه اسمی برایش بگذاریم . نمی دانستم که به کداممان رفته. ما که هر  دو زیبا بودیم ، آنقدر زیبا  که وقتی با هم راه می رفتیم همه نگاهمان می کردند.

 پس این بچه چرا این طوری شد؟-

 هفت سالی گذشت تا بالاخره گفتم می تواند باشد. بعد از این هفت سال انیسه مادر صبور بچه دستهایش از شستن ظرفها و کار منزل زبر شده بود طوری که وقتی روی بدنم می کشید انگار بدنم را می خاراند. می گفت من را دوست دارد که با توجه به اینکه دیگر باور کرده بودم سرنوشت هر طوری می تواند باشد من هم دوستشان داشتم. هفده سالی طول کشید تا دخترم بزرگ شد. سبزه شد. دختر لوند و زیبایی شد. در این هفده سال از من دیگر گذشت تا از خودم یا انیسه بگویم . همه چیز روال معمولی اش را طی کرد، دخترم چند مدرسه عوض کرد تا دیپلم گرفت و من هم چندین کار عوض کردم تا او دیپلم بگیرد. انیسه مادر دخترم کلاسهای ورزشی متنوع رفت و رژیم های غذایی مختلف گرفت تا احساس کند زندگی هنوز ادامه دارد . مزاحم های تلفنی که زیاد شدند با خودم گفتم شروع شد ،دوست پسر

 عزیزم، دخترم! تو کسی را دوست داری ؟-

 ! بابا ول کن گیر دادی ها -

 خواستم بگم مواظب باش یادم آمد فایده ای ندارد. یک بار که دیدم ناراحت است ترسیدم و رفتم به اطاقش، اول کمی شوخی کردم و بعد که دیدم محلم نگذاشت، گفتم:

بابا چیزی شده ؟

داد زد که: بابا دست از سرم بردار ! من اعصابم خورده نمی فهمی؟ حتما می خوای گریمو ببینی خواهش می کنم برو بیرون و من و تنها بذار!

 اصرار که کردم گفت: بابا تومال نسل گذشته ای از امروزی ها خبر نداری حال منو نمی تونی درک کنی من هم هر مشکلی داشته باشم خودم می تونم حلش کنم .

یک شب من و انیسه با چراغ خاموش در اطاق دراز کشیده بودیم و چون انیسه نمی خوابید من هم خوابم نمی برد .  

 گفت: دختره نیومد 

! گفتم : دست گل جنابعالیه 

 گفت: حالا دیگه دست گل من شد؟! که ناگهان در خانه محکم بسته شد و یک دختر با پای کوبان و دست های جنبان رفت به اطاق و در اطاق را هم محکم بست و صدای گریه شروع شد.

به محض اینکه در اطاقش را باز کردم و روشنایی اطاق به صورتم خورد داد زد که -

 بابا دست از سرم بردار! چرا راحتم نمیگذاری؟ چرا نمی فهمی؟ من دیگه دختر بزرگی شدم . حالا ببین نمیفهمی ؟! هر موقع که من عصبانی بودم عین موش به اطاقم سرک کشیدی و خواستی سر از کارم در بیاری . مشکل منو تو نمی تونی حل کنی می فهمی !؟

کور مال کور مال بر گشتم به اطاق و کنار انیسه طوری که بهش نزدیک باشم یک جا باز کردم و دستهایم را به سینه ام زدم و چشم هایم را بستم سعی کردم بخوابم.

 انیسه پرسید: چی شده ؟

.گفتم : یه گوهی شده عین خودت 

 

نویسنده و مولف : رهام شیراز 

 

 


[ جمعه 93/4/20 ] [ 3:19 عصر ] [ siavash.kameli.rahimi ] [ نظر ]

 

درون آینه ی روبرو چه میبینی ؟

درون آینه ی روبرو چه میبینی ؟

تو ترجمان جهانی ... بگو چه میبینی ؟

تویی برابر تو ، چشم در برابر چشم

در آن دو چشم پر از گفتگو ... چه میبینی ؟ ... چه میبینی ؟

درون آینه ی روبرو چه میبینی ؟

تو هم شراب خودی ، هم شراب خواره ی خود

سوای خون دل ات ... سوای خون دل ات ، در سبو چه میبینی ؟

بگو چه میبینی ؟

در آن گلوله ی آتش گرفته ایی که دل است

در آن گلوله ی آتش گرفته ایی که دل است

و باد میبرد اش ... و باد میبرد اش ، سو به سو چه میبینی ؟ چه میبینی ؟

درون آینه ی روبرو چه میبینی ؟

چه میبینی ؟

 


[ جمعه 93/4/20 ] [ 3:11 عصر ] [ siavash.kameli.rahimi ] [ نظر ]

شب قشنگه ،

شب قشنگه چون میتونی در اون دوباره رویاهات رو ببینی ،
حتی اون رویاهایی که از سلطه گری تند و سوزنده خورشید توی آسمون گمشون کردی اما منتظرشون هستی ،
منتظرشون میمونی چون میدونی بلاخره شب چادر سکوت و آرامشش رو روی سر خورشید با اون ابروهای در هم اش پهن میکنه ،
وقتی که اولین ستاره ها توی آسمون شروع به رقصیدن میکنن ،
و سکوت داره قدرت خودش رو به همه ی آدمها تحمیل میکنه ،
شاید توی روز بشه کارهای متضاد مثل خوابیدن رو انجام داد اما شب با کسی شوخی نداره صدات در بیاد ساکت ات میکنه ،
هر کاری دوست داری انجام بده اما سکوت اجباریه چون آرامش دوباره به زمین برگرده .


[ چهارشنبه 93/4/18 ] [ 12:50 صبح ] [ siavash.kameli.rahimi ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

تراوشات یک ذهن پاک دیوانه ی دیوانه
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 11988