سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست نوشته های یک ذهن دیوانه
هدف از به وجود آمدن این صفحه بی هدفی است فقط برای انسانهایی که حرف دل دارند و دوست دارند بگند 
قالب وبلاگ

 

انیسه؛
عشق آرمانی و همدم و همراه قدم زنی های پیش از ازدواج و صاحب نگاه های عاشقانه ای که چون من هم بالاخره عاشق شده بودم پس می توانستند عاشقانه باشند، باردار شد. کاغذ آزمایش را خودش دستش گرفته بود و کنار کیوسک تلفن، همان قرارگاه همیشگی با چهره ای ترس زده و مبهوت ایستاده بود که فهمیدم گندش در آمده .

من نگفتم باید مواظب باشیم؟ - 

 بناچار ازدواج کردیم تا حرمت و دخترانگی اش لکه دار نشود . بعد از شش ماه که به خودم قبولاندم بچه هم می تواند باشد خوشحال منتظر آمدنش ماندم . انیسه مادر بچه ام که روز فراغت بخاطر ورم پس از زایمان نیمه بیهوش روی تخت،چهره اش معصومیتی بهم زده بود از همیشه بوسیدنی تر شده بود که من بوسیدمش و گفتم:

 بالاخره تمام شد-

تبسمی کرد و گفت:

 بچه را دیدی ؟-

 نه ولی پرستار گفته الان می آرش-

 انیسه مادر زیبای بچه من که عرق کرده بود و رنگش پریده بود و دوست داشتنی ترین مادر دنیا شده بود برای من یک بچه آورد سیاه، عین توله موش. یک دختر که نمی دانستیم چه اسمی برایش بگذاریم . نمی دانستم که به کداممان رفته. ما که هر  دو زیبا بودیم ، آنقدر زیبا  که وقتی با هم راه می رفتیم همه نگاهمان می کردند.

 پس این بچه چرا این طوری شد؟-

 هفت سالی گذشت تا بالاخره گفتم می تواند باشد. بعد از این هفت سال انیسه مادر صبور بچه دستهایش از شستن ظرفها و کار منزل زبر شده بود طوری که وقتی روی بدنم می کشید انگار بدنم را می خاراند. می گفت من را دوست دارد که با توجه به اینکه دیگر باور کرده بودم سرنوشت هر طوری می تواند باشد من هم دوستشان داشتم. هفده سالی طول کشید تا دخترم بزرگ شد. سبزه شد. دختر لوند و زیبایی شد. در این هفده سال از من دیگر گذشت تا از خودم یا انیسه بگویم . همه چیز روال معمولی اش را طی کرد، دخترم چند مدرسه عوض کرد تا دیپلم گرفت و من هم چندین کار عوض کردم تا او دیپلم بگیرد. انیسه مادر دخترم کلاسهای ورزشی متنوع رفت و رژیم های غذایی مختلف گرفت تا احساس کند زندگی هنوز ادامه دارد . مزاحم های تلفنی که زیاد شدند با خودم گفتم شروع شد ،دوست پسر

 عزیزم، دخترم! تو کسی را دوست داری ؟-

 ! بابا ول کن گیر دادی ها -

 خواستم بگم مواظب باش یادم آمد فایده ای ندارد. یک بار که دیدم ناراحت است ترسیدم و رفتم به اطاقش، اول کمی شوخی کردم و بعد که دیدم محلم نگذاشت، گفتم:

بابا چیزی شده ؟

داد زد که: بابا دست از سرم بردار ! من اعصابم خورده نمی فهمی؟ حتما می خوای گریمو ببینی خواهش می کنم برو بیرون و من و تنها بذار!

 اصرار که کردم گفت: بابا تومال نسل گذشته ای از امروزی ها خبر نداری حال منو نمی تونی درک کنی من هم هر مشکلی داشته باشم خودم می تونم حلش کنم .

یک شب من و انیسه با چراغ خاموش در اطاق دراز کشیده بودیم و چون انیسه نمی خوابید من هم خوابم نمی برد .  

 گفت: دختره نیومد 

! گفتم : دست گل جنابعالیه 

 گفت: حالا دیگه دست گل من شد؟! که ناگهان در خانه محکم بسته شد و یک دختر با پای کوبان و دست های جنبان رفت به اطاق و در اطاق را هم محکم بست و صدای گریه شروع شد.

به محض اینکه در اطاقش را باز کردم و روشنایی اطاق به صورتم خورد داد زد که -

 بابا دست از سرم بردار! چرا راحتم نمیگذاری؟ چرا نمی فهمی؟ من دیگه دختر بزرگی شدم . حالا ببین نمیفهمی ؟! هر موقع که من عصبانی بودم عین موش به اطاقم سرک کشیدی و خواستی سر از کارم در بیاری . مشکل منو تو نمی تونی حل کنی می فهمی !؟

کور مال کور مال بر گشتم به اطاق و کنار انیسه طوری که بهش نزدیک باشم یک جا باز کردم و دستهایم را به سینه ام زدم و چشم هایم را بستم سعی کردم بخوابم.

 انیسه پرسید: چی شده ؟

.گفتم : یه گوهی شده عین خودت 

 

نویسنده و مولف : رهام شیراز 

 

 


[ جمعه 93/4/20 ] [ 3:19 عصر ] [ siavash.kameli.rahimi ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

تراوشات یک ذهن پاک دیوانه ی دیوانه
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 12001