سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست نوشته های یک ذهن دیوانه
هدف از به وجود آمدن این صفحه بی هدفی است فقط برای انسانهایی که حرف دل دارند و دوست دارند بگند 
قالب وبلاگ

 

 

(( دنیای خاکستری ))

فصل اول : روزهای پر هیاهو

قسمت دوم

 

شروع مدرسه فصل جدیدی بود از زندگی که میشد برای دیدن تازه های دنیای بیرون ازش آموخت و یاد گرفت ، اما مسعود هیچوقت برای درس ارزشی قائل نشد حتی با اینکه در همون سنین کم مقطع ابتدایی میدونست اگر نخواد به درس اش ادامه بده شاید بعدها در زندگی با مشکلاتی روبرو بشه که براش گرون تموم بشن ، لذا از درس فقط اونقدر یاد گرفت که نمره قبولی رو بگیره و بتونه مدارج تحصیلی رو طی کنه نه برای استفاده در زندگی که برای بهره جویی از مدرک تحصیل رو انتخاب اول خودش کرد با اینکه از همون دوران اول نوجوانی میدونست به هنر علاقه داره ، بعدها وقتی بزرگتر شد و درک اش از زندگی اش به حدی رسید که توانست شرایط رو تجزیه و تحلیل کنه متوجه شد که سطح فرهنگی خانواده اش چه پدری و چه مادری بیشتر از تمام بچه های هم دوره ی خودش در دوران تحصیل اش در مقاطع ابتدایی و دبیرستان بوده ، پدر و مادر مسعود در یکی از حساسترین و مهمترین دوران تاریخی کشور اش جوانی رو به سر رسونده بودند و میشه گفت دو دنیای کاملا متفاوت رو تجریه و در آن زندگی کرده بودند ، دنیای قبل از انقلاب ایران و دوران پس از آن ، اونها در دوران قبل از انقلاب به تحصیل کرده بودند و به نوعی نسل انقلاب بودند ، نسل جوان عاشق آب.با و بی جیز ، به کتابهای شریعتی اعتقاد داشنتد و از محمود دولت آبادی عشق رو یادگرفته بودند ، به برتولت برشت نگاه کرده و از برباد رفته جمله های خاطره انگیز به یاد داشتند ، در خانه کتابخانه ایی هرچند نه زیاد بزرگ داشتند که میشد از نام کتابهای درون اش کشمکش های دورنی مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم رو در برابر اسلام شریعتی و دل نگرانی های هدایت فهمید ، حرف ها و نام ها و قصه هایی که در روزهایی نه خیلی دورتر همدم تنهایی های مسعود شدند و حرف های ناگفته ی زیادی رو گفتند ، مسعود بدون اینکه خودش بدونه چقدر برای عشق به هنر ارزش قائل میشه شروع به خواندن و شنیدن آثار مهم جهان موسیقی و ادیبات کرد ، کسی شد که قبل از مدرسه کریس دی برگ و مدرن تاکینگ و جرج مایکل و مدونا رو شنید و ساعتها به پای هنر رقص مایکل جکسن نشست ، از روی حرکات اش شروع به تمرین و تقلید کرد عکس اش رو از مجله تایم از خونه ی اقوام اش گرفت و به دیوار اتاق اش زد ، با پدرخوانده و شکارچی گوزن ، اینک آخرالزمان و ربکا بزرگ شد و اونقدر رابین هود رو نگاه کرد تا تمام دیالوگ های قصه رو حفظ شد و سوژه ی تعجب دیگران بود زمانی که دیالوگ ها رو همزمان با نقش ها میگفت .

یک پخش قدیمی و بی کیفیت اما با صفا شد دوست خوب اش و اونقدر برای دیدن فیلم های جدید به خونه ی همسایه ها رفت و تا دیروقت برای برگشتن به خانه با پدر و مادر اش جر و بحث کرد تا پدر اش یک دستگاه ویدیو پخش از اون مدل های قدیمی نوار بزرگ خرید ، اون دوران کشور در حال جنگ بود و اتفاقات عجیب و غریب در حال وقوع بود اما بچه ها از اون اوضاع چیزی به یاد نداشتند ، حتی یاد اش نمیومد که جنگ دقیقا کی تموم شد با اینکه اون سال بیش از هفت سال داشت ، در خانه هیچگاه صحبت سیاسی نشنید چون پدر و مادرش هرگز دنبال سیاست نبودند و به وقایع سیاسی کشور و دنیا چندان اهمیتی نمیدادند یا حداقل در حضور بچه ها درباره اش حرفی نمیزدند .

بله ، مسعود بچه بلند شده از زیر ویرانه های جنگ بود ، جنگی که اثرات خوب و بد اون تا سالها پس از تموم شدن اش ادامه داشت و زندگی آینده خیلی از همسن و سالان او رو تحت تاثیرات خودش قرار داده بود اما تا مدتها بعد اونها نفهمیدند این سختی ها و معزلات از چه چیزی نشات میگیره ، نسلی که خودش رو از زیر آوارهای سنگین جنگ بیرون کشید و برای نفس کشیدن یک روزنه ی کوچک و دور رو که پیدا میکرد از شادی تابش نور خورشید به درون کلبه ی تاریک زندگی اش دست از پا نمیشناخت ، ولی این تمام ماجرا نبود ، مسعود کسی بود که برای نفس کشیدن به جای روزنه با یک درز به باریکی فاصله ی بین دو ردیف آجر در دیوارهای بلند زندگی بود که روزها رو به شب میبرد ، اونقدر در مشکلات خانوادگی غرق شده بود که از یاد برد گاهی باید نفس هم کشید و به جای اون آموخت چطور باید نفس رو اونقدر در سینه حبس کرد تا به هوای کمتری احتیاج باشه .

پایان قسمت دوم

 


[ جمعه 93/4/20 ] [ 11:36 عصر ] [ siavash.kameli.rahimi ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

تراوشات یک ذهن پاک دیوانه ی دیوانه
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 11996