دست نوشته های یک ذهن دیوانه هدف از به وجود آمدن این صفحه بی هدفی است
فقط برای انسانهایی که حرف دل دارند و دوست دارند بگند
|
شب های قبل کنکور بود یک روز رفتم خونه خاله تا عصر اونجا موندم تا برگشتم دیدم زلزله با جوش کار افتادن به جون پنجره دارن نرده می ذارن روش.بدو بدو دویدم و گفتم که مادر بزرگ داری چیکار می کنی حیف پنجره!!!! که چشمتون روز بد نبینه شروع کرد که پدر س..توله.. آشغال فکر کردی نمی دونم این چند ماه داری با اون رفیقای توله س.. پدر ... تو اطاق چیکار می کنی؟ پ.ن.مادر بزرگ عزیز به خاطر همه ی کارات دستتو می بوسم .و تصور اینکه یه روزی تو نویسنده و مولف : حمید طالبی
[ چهارشنبه 93/4/18 ] [ 12:33 صبح ] [ siavash.kameli.rahimi ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |